آرتينآرتين، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

آرتین قندعسل مامانی

مرواريد پسرم دراومد

پسركم بلخره دندونش در اومد هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا جمعه گذشته شب تا صبح گريه ميكردي و ماماني نميدونست  چيكار كنه خلاصه شب تا صبح بيدار بوديم صبح  روز شنبه 4/4/90 يهو وقتي اومدم برات ژل بزنم متوجه شدم يه تيزي به انگشتم......................................................  خورداونوقت بود كه يهو داد زدم هوراااااااااااااااادندونت دراومد مباركهههههههههههههههه   ...
5 تير 1390

پسركم داره بزرگ ميشه

چشام و بستم و باز کردم و روزها گذشت و پسرکم بزرگ شد.انگار همین دیرزو بود که یه پسر کوچولوی ناز نازی رو گذاشتن بغلم.همون وقت بود که یکی توی گوشم زمزمه کرد:ساناز مامان شدی.خیلی مسوولیت رو شونه هاته.از پسش بر میای؟و من در حالی که دستای کوچولوی پسرم و لمس می کردم >www.kalfaz.blogfa.com لبخند زدم و گفتم حاضرم.من مامان می شم و همه مسوولیت های این مادر بودن رو به جون می خرم.حالا ٥ ماه گذشته. من سعی خودم و کردم.با همه توانم سعی کردم.می دونم خیلی جاها کم گذاشتم.می دونم خیلی وقتا عصبانی شدم.اما تمام تلاشم رو كردم و ميكنم..................دیشب خوابیده بودی. نوازشت کردم.اشک تو چشا...
2 تير 1390

پسركم داره بزرگ ميشه

چشام و بستم و باز کردم و روزها گذشت و پسرکم بزرگ شد.انگار همین دیرزو بود که یهپسر کوچولوی ناز نازی رو گذاشتن بغلم.همون وقت بود که یکی توی گوشم زمزمه کرد:ساناز مامان شدی.خیلی مسوولیت رو شونه هاته.از پسش بر میای؟و من در حالی که دستای کوچولویپسرم و لمس می کردم >www.kalfaz.blogfa.com لبخند زدم و گفتم حاضرم.من مامان می شم و همه مسوولیت های این مادر بودن رو به جون می خرم.حالا٥ماه گذشته. من سعی خودم و کردم.با همه توانم سعی کردم.می دونم خیلی جاها کم گذاشتم.می دونم خیلی وقتا عصبانی شدم.اما تمام تلاشم رو كردم و ميكنم..................دیشب خوابیده بودی. نوازشت کردم.اشک تو چشام جمع شده بود ...
2 تير 1390

اتفاق بد

واي پسركم نميدوني روز پدر به ما چي گذشت و اصلن نفهميديم چي شد: صبح پنج شنبه از خواب بلند شديم و صبحانه خورديم و بعد چون قراربود براي نهار بريم خانه مامان جون(مامان بابا حامد)حاضر شديم من داشتم براي شما فرني درست ميكردم تا با خودم ببرم شما بعداز ظهر بخوري يهو چنان صدايي امد كه قلبم ازسينه كنده شد بابا حامد داشت شمارو بلند ميكرد كه ناگهان سرت به تيزي لوستر  برخورد كرد و رنگ از روت رفت و اونقدر  جيغ كشيدي و گريه كردي و من كه تمام بدنم ميلرزيد و فقط داد ميزدم يا ابولقضل.......................................................... سريع شمارو به بيمارستان كودكان تو طالقاني رسونديم ولي پذيرش نكر...
1 تير 1390

اتفاق بد

واي پسركم نميدوني روز پدر به ما چي گذشت و اصلن نفهميديم چي شد: صبحپنج شنبه از خواب بلند شديم و صبحانه خورديم و بعد چون قراربود براي نهار بريم خانه مامان جون(مامان بابا حامد)حاضر شديم من داشتم براي شما فرني درست ميكردم تا با خودمببرم شما بعداز ظهر بخوري يهو چنان صدايي امد كه قلبم ازسينه كنده شد بابا حامد داشت شمارو بلند ميكرد كه ناگهان سرت به تيزي لوستر برخورد كرد و رنگ از روت رفت و اونقدرجيغ كشيدي و گريه كردي و من كه تمام بدنم ميلرزيد و فقط داد ميزدم يا ابولقضل.......................................................... سريع شمارو به بيمارستان كودكان تو طالقاني رسونديم ولي پذيرش نكرد وبماند كه چقدر م...
1 تير 1390

بابا حامد جونم روزت مبارك

  تبریک به کسی که نمی دانم از بزرگی اش بگویم یا مردانگی، سخاوت، سکوت، مهربانی و… بسیار سخت است … همسر عزيزم روزت مبارک . . .** بابا حامد جون دوست دارم بابايي دوستت دارم بابت تمام زحماتی که کشیدی دستانت را می بوسم و ممنونتم . روزت مبارک . . .   ...
1 تير 1390

بابا حامد جونم روزت مبارك

right to download" src="http://www.smilys.net/verliebte_smilies/smiley1631.gif" alt="smiley1631.gif" /> تبریک به کسی که نمی دانم از بزرگی اش بگویم یا مردانگی، سخاوت، سکوت، مهربانی و… بسیار سخت است …همسر عزيزمروزت مبارک . . .** بابا حامد جون دوست دارم بابايي دوستت دارم بابت تمام زحماتی که کشیدی دستانت را می بوسم و ممنونتم . روزت مبارک . . . ...
1 تير 1390

خاطره به دنيا امدن آرتين

روز چهارشنبه 29/10/1389ساعت 5 صبح از خواب بلند شديم شب خانه مامان جون(مامان مامان ساناز)بوديم و از ديشب اونقدر استرس داشتيم كه نه مامان جون نه بابا جون ونه بابا حامدو نه خاله ها هيچ كدوم خوابمون نبرده بود بايد ساعت 6 بيمارستان آتيه ميشديم سريع اماده شديم و رفتيم دنبال مامان جون(مامان بابا حامد) ساعت 45/5 بود رسيديم داشت اذان ميگفت رفتيم نمازخانه و نماز صبح خوانديم و بعد من با مامان بزگ ها و بابايي و خاله خداحافظي كردم و رفتم اتاق زايمان كلي ترسيده بودم و به همشون گفتم حلالم كنند و برامون دعا كنندخانم پرستار امد لباس هاي مخصوص داد و گفت بپوش و بعدش روي تخت تواتاق درد دراز بكش تا دكترت بيادساعت 7 بود صداي دك...
24 خرداد 1390

خاطره به دنيا امدن آرتين

روز چهارشنبه 29/10/1389ساعت 5 صبح از خواب بلند شديم شب خانه مامان جون(مامان مامان ساناز)بوديم و از ديشب اونقدر استرس داشتيم كه نه مامان جون نه بابا جون ونه بابا حامدو نه خاله ها هيچ كدوم خوابمون نبرده بود بايد ساعت 6 بيمارستان آتيه ميشديم سريع اماده شديم و رفتيم دنبال مامان جون(مامان بابا حامد) ساعت 45/5 بود رسيديم داشت اذان ميگفت رفتيم نمازخانه و نماز صبح خوانديم و بعد من با مامان بزگ ها و بابايي و خاله خداحافظي كردم و رفتم اتاق زايمان كلي ترسيده بودم و به همشون گفتم حلالم كنند و برامون دعا كنندخانم پرستار امد لباس هاي مخصوص داد و گفت بپوش و بعدش روي تخت تواتاق درد دراز بكش تا دكترت بيادساعت 7 بود ...
24 خرداد 1390