پسركم داره بزرگ ميشه
چشام و بستم و باز کردم و روزها گذشت و پسرکم بزرگ شد.انگار همین دیرزو بود که
یهپسر
کوچولوی ناز نازی رو گذاشتن بغلم.همون وقت بود که یکی توی گوشم زمزمه کرد:ساناز
مامان شدی.خیلی مسوولیت رو شونه هاته.از پسش بر میای؟و من در حالی که دستای
کوچولویپسرم و لمس می کردم لبخند زدم و گفتم حاضرم.من مامان می شم و همه
مسوولیت های این مادر بودن رو به جون می خرم.حالا٥ماه گذشته. من سعی خودم و
کردم.با همه توانم سعی کردم.می دونم خیلی جاها کم گذاشتم.می دونم خیلی وقتا
عصبانی
شدم.اما تمام تلاشم رو كردم و ميكنم..................دیشب خوابیده بودی.
نوازشت کردم.اشک تو چشام جمع شده بود و هی از خودم می پرسیدم یعنی می تونی
این موجود دوست داشتنی رو خوشبخت کنی؟یعنی می تونی تا آخر تا جایی که نفس
داری مراقبش باشی؟پشتش باشی؟دوستش باشی؟همدمش باشی؟
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی