اتفاق بد
واي پسركم نميدوني روز پدر به ما چي گذشت و اصلن نفهميديم چي شد:
صبحپنج شنبه از خواب بلند شديم و صبحانه خورديم و بعد چون قراربود براي نهار بريم خانه
مامان جون(مامان بابا حامد)حاضر شديم من داشتم براي شما فرني درست ميكردم تا با
خودمببرم شما بعداز ظهر بخوري يهو چنان صدايي امد كه قلبم ازسينه كنده شد بابا حامد
داشت شمارو بلند ميكرد كه ناگهان سرت به تيزي لوستر برخورد كرد و رنگ از روت رفت و
اونقدرجيغ كشيدي و گريه كردي و من كه تمام بدنم ميلرزيد و فقط داد ميزدم يا ابولقضل..........................................................
سريع شمارو به بيمارستان كودكان تو طالقاني رسونديم ولي پذيرش نكرد وبماند كه چقدر
مارو ترسوند كه اميدوارم خدا جوابشون رو بده ..................
خلاصه با هر زحمتي بوديه جراح مغز واعصاب پيدا كرديم وبعد از يه سيتي اسكن
خيالمون راحت شد كه چيزي نبوده و خداروشكر خدا خيلي بهمون رحم كرد.